دارالمجانین  (مرکز رهابخشی)
دارالمجانین  (مرکز رهابخشی)

دارالمجانین (مرکز رهابخشی)

آخرین مفر

پلنگ زرد ایرانی!

 این عکس رو مهدی گرفته. اینو واسه این نوشتم که حق کپی رایت رعایت بشه!!!

میگویند «شهروندی» (Citizenship) قالب پیشرفته «شهرنشینی» است. شهرنشینان هنگامی که به حقوق یکدیگر احترام گذارده و به مسئولیت‌های خویش در قبال شهر و اجتماع عمل نمایند به «شهروند» ارتقاء یافته‌اند.خوب! این از مقدمه! و در ادامه!:

همه جا هستن از دانشگاه گرفته تا بیمارستان...

بر خلاف خیلی از ماها،  فراشها رو هم خوب میشناسن. دقیقا میدونن کدوم سطل زباله، چه ساعتی و توسط چه کسی خالی میشه. هر روز منظم، به سطلها سر میزنن. آدرس هیچ سطلی رو هم از قلم نمی اندازن. تا حالا ندیدم هیچ کدوم از اونا با سطل زباله های بالا شهر، عکس یادگاری انداخته باشه! اصولا برا این جماعت تضاد طبقاتی معنا نداره! واسه شب عید نگران لباس نو نیستند، یا حتی نگران دیگر مسائلی که ما گاها سرشون سکته می کنیم! نه دروغ بلدن، نه اهل فریبکاریند، نه زیرآب کسی رو میزنن، نه اهل خیانت و ظلم هستن...واسه همینه که وقتی مثل بز، کله رو میندازن پایین میرن تو خونه هر کسی، اونا با پلیس تماس نمی گیرن!در واقع باید گفت شهروندای واقعی این شهر، اونها هستن نه ما آدما! ما آدما که معمولا جز مسیر A  تا B رو (اونهم چون مجبوریم!) نرفته ایم.(و شاید بلد هم نباشیم) زحمت نیگا کردن به قیافه راننده تاکسی و اتوبوس رو هم به خودمون نمی دیم چه برسه به یاد او بودن! و هزار تا ویژگی عجیب دیگه...! 

 

پی نوشت: 

٭اینا وقتی به ذهنم رسید که یه موجود بزرگ زرد رنگ رو تو محوطه بیمارستان دیدم! چاق و چله نبود اما بدنی ورزیده و کشیده داشت. مثل پلنگ! یه لحظه شک کردم که این دیگه چیه! پلنگ زرد ایرانی؟! 

٭امان از طمع! یه بار دیگه به اون گربه نیگا کنید! ببینید چطور خبردار، منتظر خوراکیه! نکنید از این کارا! نکنید...! برید قانع باشید!!!خودتونو به یه بیسکوییت تاریخ مصرف گذشته نفروشین!!

گریه مال مرد نیست؟!(از تیمارستان تا بیمارستان۱)

 گِرستنْش درمان بود لاجرم 

 

دقیق نمی دونم چند سالشه. بین 20 تا 30 سال. قد بلند، چهار شونه. هیکلش طوری بود که بعضی از بچه ها بهش میگفتن سرباز آمریکایی! اونقدر هم بند دین و اخلاق بود که یه عده دیگه بهش می گفتن حاجی! همه جور آدمی باهاش حال میکرد. مرد محکمی بود اونقدر که هر چیزی اراده میکرد بهش میرسید. همه جوره میتونستی روش حساب کنی...واسه همینها بود که مریداش روز به روز زیادتر میشدن. بچه که بودیم و هنوز این بازیهای کامپیوتری باب نشده بود، جمعمون میکرد برامون کتاب میخوند.(اونایی که اینکارن، میدونن جمع کردن یه مشت بچه شروشور برای کتابخونی کار حضرت فیله!) از اینکه گذرش افتاده بود بیمارستان جا خوردم.
دکترا گفتن از فشار عصبیه! به قول اون دختره که به عنوان "همراه بیمار" کنار تختش ایستاده بود: "از جوش بیخودیه!"
تا حالا اینطور ندیده بودمش. داشت مثل یه بچه یه ساله گریه میکرد! چشای قرمزش شدت سردردشو نشون میداد. تنها راه نجاتش از اون اوضاع،آرامبخشهایی بود که براش تجویز کرده بودن.
روند گریه هاش سینوسی بود. وقتی گریه هاش کم می شد یه جمله ای می گفت و دوباره روند صعودی می گرفت. و مدام این جمله ها تکرار میشد...: "من چقدر بدبختم!" 

حتما الان به فلسفه زندگیش فکر میکنه...اینکه چرا بهتر عمل نکرده ... باید چیکار میکرد که نکرده...اینکه شرمنده اوناییه که با کمترین توقع بهترین عملکردهارو دارن ...چرا یه عده که مثل ساعت کار میکنن اوضاعشون اونطوریه؟ اونوقت یه مشت مفت خور...  

سردردش شدت که میگرفت بیشتر گریه می کرد...انگار یاد یه چیزایی می افتاد.یاد کاری که با شرکت دولتیXXXداشت ...چقدر دوندگی کرد. از اینجا به اونجا از این استان به اون استان....اونهم نه یه بار دوبار..اما مسئول مربوطه دست آخر سطل آب سرد رو ریخت روش. به راحتی کسی رو که شاید 5 شبانه روز بی غذایی و بی خوابی کشیده بود رو با جوابش له کرد.یاد آدمایی که جلو چشم هم به هم دروغ میگن. یاد حمایتهای همه جانبه از تولیداتی مثل پراید و ...که پرونده های سنگینی هم دارن. یاد نخبه هایی که نبودشان به از بودشان است. یاد نخبه هایی که نیستند ولی هستند! یاد...
انصافا من جاش بودم خیلی وقت پیش ترها کم میاوردم!(شاید اصطلاح کم آوردن در مورد اونا درست نباشه اما به هر حال جسم آدم که با آدم تعارف نداره) آره اگه من هم اینهمه رانت و "رشوه های با کلاس" و کارشکنی و ظلم و ناحقی و بی شرفی رو میدیدم...
اما در کل بیخیال! اینا جوش بی خودیه!

 

پی نوشت:
به قول استاد فردوسی: «کسی را که دردل بود درد وغم// گِرستنْش درمان بود لاجرم»
و مولانا: «چون خـدا خواهد که‌‌مان یاری دهد// میل بنده جانب زاری دهد»

وایرلس در بیمارستان

 !!!!!kkjhjhjgghdsdfsdasasdasdasasd!!!!!!

بعدا از مدتها سلام. باید اعتراف کنم که حجم نامه ها و ایمیلا و فکسها و پیام های حظوری و غیر حظوری و خصوصی و غیر خصوصی و   اس ام اس ها و تماسهاتون واقعا مارو گیج کرد (این جمله رو به سبک عادل فردوسی پور بخونید). البته باید اعتراف کنم من که خیلی دلم واستون تنگ شده بود و همش به یادتون بودم.(به جان شما!)آره آره میدونم خیلی سخته...تو این زمونه "دوست واقعی" که تو این موقع ها به یاد آدم باشه کم پیدا میشه.این چند روزه رو با اجازتون(یا شایدم به دعای شما !؟) بیمارستان بودم. نه توروخدا! ناراحتی به خودتون راه ندین. به جان شما اگه یه ذره نگران بشین! ما هم ناشکر نیستیم و اینو به فال نیک گرفتیم. این اتفاق موجب شد تا یه موضوع جدید اضافه کنیم به نام :"سفر نامه". و تجربیات و اتفاقات سفرهارو تحت اون موضوع بیاریم. تو بیمارستان خیلی دلم میخواست اینترنت وایرلس داشتم و با لب تاپ وصل میشدم و حالی به حولی!(اگه اینطور بود حالا حالاها اونجا بودم!)...

اینجوری بود که "از تیمارستان تا بیمارستان" عنوان اولین سفرنامه ما شد!(منتظرش باشین!)

نقطه سر خط!

نقطه سر خط!

 

 "شکارچی لحظه ها، شکار «لحظه ها» شد!" 

این دم دست ترین تیتری بود که به ذهنم رسید، اما به آن معتقد نبودم. ترجیح دادم از تیتر دیگه ای استفاده کنم. مثلا: عکاس «روزهای خون، روزهای آتش» از میان ما رفت. (اما انگار این تیتر هم گویای همه چیز نبود...)

پی نوشت: 

اوایل نمیخواستم این پست رو بنویسم.(ولی میبینین که نتونستم حریف خودم بشم!). به نظرم او و امثال او همیشه زنده اند. بهمن جلالی استادی نبود که با فقدان فیزیکی اون، کلاس تعطیل بشه. کلاس زندگی.

یه جزیره متروکه با کلی سکنه!

هر لحظه یه تازه جدید 

یکی از دوستان مخلص چند تا سوال مطرح کردن. جوابا رو تو یه پست مستقل آوردم.(چون اولا: جواب طولانی بود در ثانی: دلم میخواست، دوست داشتم!)سوال:

۱-ببخشید میشه یه سوال انحرافی هم من بپرسم؟
۲-شما چند نفری با هم یه وبلاگ مینویسین؟
۳-بعدشم اینقد زیادین که آدم نمیدونه کلاس چندمین و چیکاره این و از این حرفا...

   

جواب: 

سلام!
۱- بله! 

۲- حتی اگه بخوایم جواب انحرافی بدیم باید گفت: همه ما آدمها، واحدی از چندین شخصیتیم! اگه یه کم به خودمون فکر کنیم می بینیم وجود ما پر از آدمای مختلفه! یه نفر از بین این همه آدم حرف آخر رو میزنه به اسم "من"! هر کدوم از اون آدما که زورشون بیشتر باشه، میشه"من"!!!
تو هر آدمی هم این مسابقه زورآزمایی وجود داره...تفاوت آدمها هم به علت تفاوت قدرتهاست....
قال شیخنا: وجود هر کدوم از ما مثل جزیره رابینسون کروزوئس! ...(بقیه ی حرف شیخ(ع.ش) یادم نیس!)٭ 

تو این جزیره هر لحظه ممکنه با آدما و چیزای جدید روبرو بشیم! حالا یه نفر ممکنه با "چهارشنبه" و "شنبه" و...برخورد کنه، یکی هم، "عبدالوهاب" و "حاجی خاله" و "حاجی لک لک" و ...(هرچند من پنجشنبه ها رو ترجیه میدم) هر کدوم از این تازه ها میتونه اثر خاص خودش و خاص تو رو بر تو داشته باشه...٭٭

 ۳- رجوع شود به پاسخ بالا و از این جور حرفا...!

اما در مورد اینجا باید بگم فعلا زور مدیر مرکز به بقیه میچربه!(ما مخلص مدیر مرکز هم هستیم!) 

 

پی نوشت 

٭ بعدها "دانیل دِفو" انگلیس تبار، از همین گفته استاد، رمانی نوشت که شهرت جهانی یافت! 

٭٭جالب اینکه نه تنها اثر "تازه ها" بر تو، به خودت بستگی داره، نوع و  اندازه جزیره هم به تو بستگی داره! 

حتی اگر آسفالتشون کنن...!

    حتی اگر آسفالتمون کنن...!

از مطلب حاجی لک لک داغ دلم تازه شد!
یادش به خیر! اون قدیم تر ها برای غولها احترام قائل بودن. حتی دشمنان خونی به احترام غول بودن، طور دیگه ای حرف می زدن...اون زمون غول بودن"کیلویی" نبود . خود غولها هم اونقدر  Active بودن که همه برای اونا سر و دست میشکستن...  همه اونا رو به عنوان لیدر میپذیرفتند و به این موضوع  افتخار می کردن. خود لیدر ها هم خیلی مواظب رفتارشون بودن و سعی میکردن هر کاری میکردن یا هر حرفی که میزدن از روی مطالعه و فکر باشه. اما الان اونقدر لیدر های قلابی و جعلی زیاد شده اند که...
راستی یه نکته ای!
برای مثلا دانشجوی رشته زبان انگلیسی ننگ نیست که شغل جوشکاری را انتخاب کند یا برای یه فارغ التحصیل اقتصاد عار نیست که برود عملگی و ...
خود اونا ادعایی ندارند و این اوضاع را برای خودننگ نمیدانند. ننگ واقعی برای کشوری است که در آن این اوضاع عادی شده!

اما با همه حرفهای "حاجی لک لک" موافق نیستم. غولها خاک نمی خورند و هنوز از بهترینهای جامعه اند و در غربت ایثار می کنند. در هر شرایطی. کاری هم ندارند از آنها حمایت میشود یا نه.

اونا همیشه هستن، حتی اگر دهنشونو آسفالت کنن...! از اون آدمایی هستن که همیشه مثل سندان در برابر ضربه های پُتک روزگار، قهقهه میزنند. 

به قول آلبرت کاموا !: وقتی صدای حادثه خوابید بر سنگ گورم بنویسید:"جنگجویی که نگذاشتند بجنگد اما شکست نخورد!"

  

پی نوشت: 
بعد از حرف البرت کاموا، یاد یک خاطره از مرحوم نصرت رحمانی افتادم:
"یه روز رفته بودم ساختمان آلومینیٌم ... داشتم از آن بالا بیرون را تماشا می کردم که فکر خودکشی به سرم زد... آن روزها  روزهای تلخی برایم بود .خیلی افسرده بودم و حال وهوای خوبی  هم نداشتم ...
در آن لحظه فکر خود کشی بد جوری به ذهنم رسوخ کرده بود....اما هر چه سعی کردم که  خودم را پرت کنم ..نتونستم..
آخر سر ،به جای خودم یه تف  انداختم  پایین!! "

 

به مناسبت ایام امتحانات(چرا غولها قهر می کنند...!؟)

 بدون شرح 

 

از اون غولها بودند!صدمی با هم رقابت میکردند! گاهی سر 25 صدم با هم دعواشون میشد! همشون فقط دنبال نمره A بودند.پایین 18 براشون ننگ بود...
همگی با هم استعفا دادند...از غول بودن . از رقابت. از در صحنه بودن از زندگی از....آنها که توانستند راهی خارج از کشور شدن. جایی که به گفته خودشون آدم حساب شوند. و حق به حقدار برسد. اونایی هم که موندن استعفا دادن کنج جامعه خاک میخورن!
اونا تو هیچ آزمونی پذیرش نشدن. چون زیادی میدونستن! (زیاد دونستن هم گاها دردسر سازه!)

چند نمونه سوال همراه با پاسخهای واقعا تشریحی!
1- امین 23 ساله است. خواهرامین 2 سال از او کوچکتر است. خواهر بابک چند ساله است؟
2- 2×2 چند میشود؟
3- سینوس 45 درجه منهای سینوس 2 درجه =؟
4- ....
پاسخ:
1- کل سوال نکته انحرافی بود! من سر کلاس اشاره ای به این مبحث داشته ام و گفته بودم بابک دوست پسر عموی نامزد خواهر امین است که دو سال پیش با 206 رف تو دره!
2- به علت تقلب در این سوال از همه 2 نمره کم میشه! اثبات: چون همه جواب یکسانی داده اند
3- جواب سینوس 43 درجس!
4- .....

این هم برای اونایی که  پاسخها و نمرات براشون قانع کننده نبود:
 دلم میخواد! هر جور بخوام و به هر کی بخوام نمره میدم!مشکلی دارین؟! 

امضا. استاد نمونه شما! 

 

پی نوشت: 

پیوستن "حاجی لک لک" رو به جمع خودمون تبریک میگیم!

حرف زدن بلد نیس ولی حرف میزنه!

ابوالفضل کوچولو 

  

 

هنوز بلد نیست فارسی حرف بزنه. اما به یه زبون بین المللی مسلطه که این براش کافیه. از وقتی علی صداش میکنن بیشتر از یک سال و نیم نگذشته.

از دیوار صاف میره بالا! چند روز پیش خبر دادن بازم توهُّم  ورش داشته بوده، مانیتور کامپیوتر رو "اورست" فرض کرده و  میخواسته ازش بره بالا که تو راه دچار بهمن میشه!!

ظاهرا هیچ مشکلی تو زندگیش وجود نداره. وقتی یه آشنا میبینه از شدت ذوق زدگیش به راحتی می فهمی چقدر از دیدنش خوشحاله!...همه هم اینو میفهمن...گاهی اونقدر ذوق میکنه که تا پنج دقیقه جیغ میزنه!

بچه ها چه راحت احساساتشونو بروز میدن و خودشونو تخلیه روحی میکنن در حالیکه حتی یک کلمه حرف زدن بلد نیستن!

اما خیلی از ما (مثلا بزرگترا) که انواع و اقسام راههای پیشرفته ارتباطی داریم.به چندین زبان زنده هم مسلطیم نمی تونیم ...

 

پی نوشت:

اون عکس بالا متعلق به ابوالفضل، پسر همسایمونه. اولین بار که عکسشو دیدم کلی بهش خندیدم. بعد که بیشتر فکر کردم دیدم درواقع این اونه که به همه ما می خنده نه ما به اون!

دستهایی در یک کاسه!

  دستهایی در یک کاسه!

 

یادم نیس از کتابخونه دبیرستانمون کتاب دیگه ای گرفته باشم. آخه هیچ کتاب به درد بخوری تو اون قفسه کوچیک پیدا نمی شد. فقط کتاب کشف الاسرار افتخار انتخاب شدن از بین اونهمه کتاب(کمتر از 200 جلد!) رو داشت! تو اون کتاب مطلبی بود در مورد وجه تسمیه انسان، با این مضمون که از ریشه "نسی" عربی، اومده و به معنی فراموشی و فراموشکاری. آدمی از بس زود فراموش میکنه "انسان" نامیده شده! از زمان دبیرستان تا الان بارها این موضوع بهم ثابت شده و الان به این جمله ایمان دارم. این روزا اونقدر سر ما آدما شلوغ شده که شدیدتر به فراموشکاری عادت کردیم.

سعی میکنم قلم و کاغذ همیشه همراهم باشه(حتی تو حموم!). تا اگه یهو یه مطلبی یا طرحی بهم وحی بشه بیارمش رو کاغذ.

برگه یادداشتا رو جمع میکنم و بعد از مدتی محتوی اونارو به ترتیب تاریخ وارد یه دفتر میکنم. کارم شده مثل کاتبان وحی!

داشتم یکی از اون دفترا رو ورق میزدم.رسیدم به این آیه!!:

"" وقتی خبر بهم رسید کُپ کردم!  XXX که لعنت خدا و 124000 پیامبر بر او باد (به اضافه 13 معصوم(ع) باقی مانده!) شده مدیر پروژه  YYY!!! این ملعون که به زور دیپلمشو گرفته )البته در همون هم شک دارم!( و شیطان رجیم رو هم OUT کرده، شده آقا بالاسر چندین مهندس با سابقه خدمت چند ساله!

الحمد لله که این خرمگس نه نیشی دارد و نه به پشیزی می ارزد!

فقط من موندم با چه رانتی راه پیدا کرده به اینجا...حتما یک خائن بدتر از خودش در این "منصب دهی" نقش داشته...

برای شادی خداوند صد مرتبه اونا و امثالشون را لعنت کنید!

یادم باشه پی گیر قضیه بشم و ته و توشو در بیارم...""

 

پی نوشت:

یادم اومد هنوز به این آیه عمل نکرده ام! (بازم بهم ثابت شد که فراموشکارم...)

قال شیخنا (ع.ش!)(با اندکی دخل و تصرف!): درسته که ما فراموشکاریم ولی اون که باید همه چی یادش باشه یادش هست!

تا الان واسه تحقیقات سطحی سراغ هر کسی رفتم خودش هم ابراز تعجب و بی اطلاعی کرده...!

بازگشت(فرار به عقب!)

بفرمایید آرامش! 

 

می خوام فرار کنم. از آدم نما ها. از تمدن ساختگی . از فریب از....

برم یه دهکده دور افتاده چهار فصل که هیچ ماشین و ابزار نوینی بهش راه پیدا نکرده باشه. فقط یه خط اینترنت بهم بدن تا با رایانه ام بر تمدن مصنوعی بشر از دور اشراف داشته باشم(مثل خدا!). هر از گاهی هم برم شهرای اطراف یه سری بزنم و زود از کارم پشیمون بشم و برگردم همون بهشتی که بودم!!

یه منطقه نیمه کوهستانی که هواش نه شرجی باشه نه گرم و خشک. خونه هاش بیشتر از طبقه همکف نداشته باشن. هیچ دیوار سیمانی جلو چشم اندازها رو نگرفته باشه. هر روز صبح زود قبل از طلوع آفتاب با بقیه اهالی بریم کار دست جمعی تو مزارع.

چون شبا قبل از ساعت 9 همه خوابند کسی با خواب سحرگاهی میونه ای نداره. بساط چایی و ناهار رو هم باخودمون می بریم و تا بعد از ظهر کار می کنیم.  

امروز درست کردن ناهار با منه. یه ناهار ساده و بهشتی! سیب زمینی هایی که بدون قابلمه و ... توی آتیش پخته شدن. (فکر نکنین کار ساده ایه ها....؟! وقتی سیب زمینی هارو به زغال تبدیل کردین بهتون ثابت میشه!!)

میرم چشمه بالای مزرعه و با کتری پر آب حیات بر میگردم. آبی با دمای زیر 5 درجه. نسیم خنکی از کوههای بالادست چشمه به سمت آبادی میوزه. کوههایی که تا وسطای تابستون هم برف دارن. کوههایی که انگار با آدم حرف میزنن. اهالی برای هر کدوم از اونا یه اسمی انتخاب کردن. اصلا هر جایی رو که نیگا می کنی انگار زندس و باهات حرف میزنه. زندگی از همه جا میباره.  

کتری سیاه شده از دود رو وسط پشته کوچیک هیزما میذارم. بوی دود و زغال همه جا پخش میشه. به این میگن دود! آدم باهاش کیف میکنه! تا آب جوش بیاد بر میگردم پیش بقیه. هر از گاهی هم برای رفع خستگی نگاهی به دیوار سبز صنوبرهای مشرف به مزرعه میندازم. انگار کنار هم صف کشیدن و خبردار واستادن. اما با هر وزش نسیمی هماهنگ با هم برامون دست تکون میدن. یه کلاغ هم خودشو به زور روی یکی از شاخه ها که تا کمر خم شده محکم نگه داشته و از اون بالا محوطه رو دید میزنه. خیلی سعی میکنه با وزش هر باد تعادلش رو حفظ کنه. از اینکه کسی نمی تونه اونو از صنوبر جدا کنه حتما خیلی خوشحاله. اینو از نگاهش میشه فهمید.

تو راه برگشت به پیرمرد، پیرزنهایی که تو آفتاب کم جون عصرگاهی، نشسته اند و با نگاه متبسمشون ازمون استقبال میکنن سلام بدیم و اونا با دلگرمی و سرزندگی جوابمونو  همراه دعای خیر و برکت بدن.